ماهنامه شمیم شمال

گیلان، مازندران، گلستان ۰۱۹۲۴۲۱۱۰۶۰ ۰۹۳۹۴۲۱۱۰۶۰ مدیرمسئول:سیدتراب سیدجواهری سردبیر:مازیارعارفانی مدیرفنی:رحیم ناظریان

ماهنامه شمیم شمال

گیلان، مازندران، گلستان ۰۱۹۲۴۲۱۱۰۶۰ ۰۹۳۹۴۲۱۱۰۶۰ مدیرمسئول:سیدتراب سیدجواهری سردبیر:مازیارعارفانی مدیرفنی:رحیم ناظریان

کابوس های خورخه لوئیس بورخس

کابوس های خورخه لوئیس بورخس


ماهنامه ادبی «مگزین لیته رر» به مناسبت چهلمین سال انتشارش، ویژه نامه یی را در آخرین ماه سال ۲۰۰۶ منتشر کرد که گلچینی بود از گفت وگو های مجله با نویسندگان بزرگ دنیا در طول چهل سال فعالیتش و درباره معروف ترین اثرشان. گفت وگو با «خورخه لوئیس بورخس» هم در هفتاد و دومین شماره «مگزین لیته رر» که ژانویه ۱۹۷۳ انجام شده بود، منتشر شد. محور اصلی این گفت وگو کتاب «الف و داستان های دیگر» است و «بورخس»، که آدم باحوصله و شوخ طبعی است، به سوالات پاسخ می دهد و هر از چند گاهی هم با یک «نه؟» گفتن، دنبال تایید گرفتن حرف هایش از مصاحبه کننده است.

«بورخس» خود درباره «الف» می گوید:« «الف» تقلیدی نامحسوس از دانته است. دلم می خواست «آرژنتینو دانیه ری» را خیلی ساده درست مثل «ویرژیل»، که شخصیت با نمک و مضحکی دارد، خلق کنم. حتی نام «بئاتریس» را تغییر ندادم و خودم را جای دانته نشاندم … بعدش حس کردم که این کارم حسابی مسخره می شود (بورخس می خندد) و البته یک چیزی را هم باید بگویم، که مطمئنم بی شک هیچ چیز درباره اش نمی دانید. نام هایی که در داستان هایم استفاده کرده ام همه نام های اشخاص واقعی اند. اغلب، افراد خانواده ام. کلی اسم تو خانواده ما وجود دارد و من هم ازشان استفاده کردم. مادرم از این کار خوشش نمی آمد، فکر می کنم که بیشتر می ترسید از این کار. البته اسم خودش را هم استفاده کرده بودم. خیلی هم دلم می خواست از آدم هایی که می شناختم در داستان هایم کاریکاتور خلق کنم. ( البته با تغییر اسمشان). «کارلوس آرژنتینو دانیه ری» داستان «الف» هم واقعاً وجود دارد، یکی از دوستانم است. البته کمی غلو کردم و کمی مسخره تر نشانش دادم. اما در کل خودش بود. مادرم این کار را بدجنسی می دانست، اما در کل چیز خاصی نبود، آنقدر ها هم معلوم نبود و اتفاقاً خود دوستم از داستان خوشش آمد و کلی تبریک گفت.»

منتقد ها هم بویی نبردند از این ماجرا؟

نه. هیچ کس به این موضوع توجهی نکرد. چون او هم آنقدر ها آدم مهمی نبود، شاعر بزرگی نبود که.

از کدام داستان بیشتر خوشتان می آید؟

فکر کنم که داستان «جنوب» باشد؛ چون درباره زندگی شخصی ام بود، نه؟ کلینیک، جراحی مغز… اینها ماجراهایی است که واقعاً برایم پیش آمده. سرم را عمل کردند، درست بالاترین نقطه اش را دست بزنید، دست بزنید (بورخس دستانش را روی موهایش می کشد) همین جا، همین برآمدگی. باور کنید، خیلی وحشتناک بود. هر وقت از جاده یی رد می شدم که در مسیرش کلینیکی بود، راهم را کج می کردم و از مسیر دیگری می رفتم.

تا آنجا که من می دانم داستان ها را درست بعد از همین عمل بود که نوشتید؟

بله، اتفاق مسخره ای افتاد. داشتم با عجله می دویدم که روی پله ها افتادم و با سر خوردم زمین و سرم شکست. مدت زمان زیادی را بستری بودم در… اسمش چه بود؟ در کما. بله، خودش است. وقتی هم که به هوش آمدم ترسم از این بود که دیگر نتوانم درست و حسابی فکر کنم. مطمئن نبودم که توانایی ذهنی ام هنوز سالم است یا نه. چند روز بعد چند تا کتاب انگلیسی به دستم رسید. مادرم خریده بود تا برایم بخواند و حوصله ام سر نرود. اما ترسم از این بود که نکند هیچ چی نفهمم. یک روزی بالاخره یکی را شروع کرد به خواندن و ناگهان دید که دارم گریه می کنم، نگرانم شد اما بهش گفتم که نه، اتفاقی نیفتاده، اتفاق خوش یمنی افتاده و دیوانه نشده ام و هنوز عقلم سر جایش است. می بینید که حسابی خل شده بودم… بعدش از خودم پرسیدم که هنوز می توانم بنویسم یا نه. اگر البته اصلاً می توانستم، تصمیم گرفتم که با یک داستان کوتاه شروع کنم چون هیچ وقت ننوشته بودم. به خودم گفتم که اگر هم نتوانستم چیزی بنویسم به خاطر همان مشکل همیشگی است؛ چون نوشتن کار مشکلی است دیگر. نه؟ «پیر منارد، نویسنده دن کیشوت» را نوشتم. بد هم نبود. تصمیم گرفتم همان ژانر را حفظ کنم. خوشم آمده بود.

کدام یک از داستان های دیگرتان اتوبیوگرافی اند؟

تقریباً همه شان همین طورند. خیلی سخت است که آدم در مورد چیزی که به خودش مربوط نیست بنویسد. همیشه آدم درباره مشکلاتش می نویسد و خب شما بهتر می دانید، ادبیات کمک بزرگی است در دنیا. من این طور فکر می کنم. چون مثلاً من هم مثل خیلی از آدم های دنیا ناراحت می شوم که به جای این که بنشینم و به بدبختی ام فکر کنم (که مثلاً دختری از من خوشش نمی آید…) می روم سراغ ادبیات و از موقعیت های احساسی ماجرا استفاده می کنم. مثلاً «فانس یا حافظه» (واقعاً که داستان خسته کننده یی است، مگر نه؟) این داستان را وقتی نوشتم که مرض بی خوابی داشتم. (اغلب بی خوابی به سرم می زد و کابوس می دیدم). هر شب، هر وقت می رفتم که بخوابم، ترس داشتم که خوابم نبرد. دست خودم نبود، اتاق، خانه، حیاط و هر چه که اطرافم بود می آمد تو ذهنم. آزارم می داد و زشت و بد ترکیب می دیدم شان. اگر قرار بود همه تصاویری که در دنیا دیده بودم و چهره همه آدم ها و شکل همه مکان هایی که می شناختم همیشه در ذهنم بیاید، دنیا خیلی وحشتناک می شد. برای همین این داستان را نوشتم، داستان مردی که حافظه بیکران و پیوسته دارد. بعد از مدت کوتاهی بی خوابی ها تمام شد. تمام شدـ چون من سمبل همه بی خوابی هایم را در این پسر بیچاره «فانس»، پیدا کردم.

اغلب کابوس می بینید؟

بله، کابوس می بینم. همیشه هم یک چیز را می بینم. خیلی ساده می شود توضیحش داد. این جور کابوس ها را از وقتی که دیگر نتوانستم بخوانم، از وقتی که کور شدم می بینم. اما الان، تقریباً هر شب خواب می بینم که می توانم بخوانم، خواب می بینم که نوشته ای بهم داده اند و من دارم از روی آن می خوانم. اما وقتی نوشته را می بینم، نمی توانم آن را بخوانم. وقتی به کلمات نگاه می کنم، فاصله و تعدادشان زیاد و در نهایت محو می شوند. حروف صامت هم پشت سر هم تکرار می شوند و نوشته تبدیل می شود به متنی بی معنی. بدون مفهوم. این همان چیزی است که همیشه درباره کور شدنم فکر می کردم، این خواب ها سیمای علاقه من به خواندن و نوشتن است. البته این کابوس ها کمی فرق داشتند. می خواندم، چیزهایی را می خواندم که می فهمیدم و البته زیاد هم معروف نبودند اما قبول می کردم که دارم می خوانم. بعدش هنوز بیدار نشده بودم که به خودم می گفتم نه نمی توانم بخوانم، فقط تصور می کنم که می توانم، خواندن چیز دیگری است، خواندن باید از روی متنی حقیقی باشد. این قدر این خواب آزارم می داد تا اینکه کتاب را می بستم. اما الان گرفتار نوع دیگری از خواب های مزاحم شده ام، باید نوشته ای مبهم را بخوانم، نوشته ای که کلماتش تلوتلو می خورند و مارپیچی از حروف دارد. کابوس دیگری هم هست. گاهی خواب می بینم که در «بوئنوس آیرس» گم شده ام. ایستاده ام در تقاطعی از دو خیابان که خوب آنجا را می شناسم، اما می دانم و حس می کنم که گم شده ام. نمی توانم به خانه ام برگردم. اما این هم دقیقاً همان خواب است. همیشه چیز یکسانی است. نه؟ دوستانم همیشه می گویند که کابوس هایشان هیچ وقت مهم نبوده. در حالی که من هر وقت می خواهم بخوابم، از دوباره دیدن آن خواب در وحشتم. همیشه و همیشه، همان کابوس. قبلاً همه خواب هایم را برای مادرم تعریف می کردم، اما بعد از پنج سالگی دیگر این کار را نکردم. الان او نود و پنج سالش است، کمی دارم سوئیسی حرف می زنم.(۱) آخر تحصیلاتم را در سوئیس به پایان رساندم. الان خیلی پیر شده، نه؟ اگر کابوس هایم را برایش تعریف کنم، فکر می کند که حتماً دیوانه شده ام یا اتفاقی افتاده. نه، الان بیشتر او است که کابوس هایش را برایم تعریف می کند.

پی نوشت:

۱- بورخس در اینجا عبارت «نود و پنج» سال را مثل فرانسوی زبانان سوئیس ادا می کند و از عبارت معمول «نود و پنج» فرانسوی استفاده نمی کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد