شعری برای خرس عروسکی-لینچری ترجمه مینا خانلرزاده
خرس عروسکیم رو انداختم دور
همونی که یه چشمش گم شده بود
انداختمش توی آشغالا
فکر میکنم داشت گریه میکرد
من این خرس رو از وقتی که دو سالم بوده داشتم
حالا دیگه بزرگ شدم
باید کارای بهتری جز بازی کردن
با خرسای عروسکی ابله پیدا کنم
برای همین ازش خدافظی کردم و
انداختمش تو سطل اشغال
حالا اونی که داره گریه میکنه،
کیه واقعا؟
منم یا اون؟
«گفتگو با خاکستر پدرم که در گنجه نشسته و گوش میکند»
لیزا زران؛ ترجمه نسترن وثوقی
مرگ آخرین کلمه نیست.
بدون گوشها
پدرم هنوز میشنود.
هنوز شانههایش را بالا میاندازد
هر وقت که سؤالی میپرسم و نمیخواهد پاسخ دهد.
من در کنارِ درِ گنجه ایستادهام، دستام بر دستگیره
باسنام را به چارچوب تکیه داده و از او میپرسم
که نظرش دربارهی جنگ عراق چیست
و احساساش دربارهی بزرگترین دخترش
که در حال ازدواج با مردیست که در اینترنت با او آشنا شدهاست.
بدون چشمها، پدرم هنوز به اطراف مینگرد
او میبیند که سعی میکنم چه کاری انجام دهم.
میبیند که بزرگ شدهام
با تأثیرپذیری کمتری از مرگاش.
نیاز مرا برای جوابهایش، که فقط او میتواند برآورده کند، میفهمد
او را در حالِ نفس کشیدن، تصور میکنم، حس اینکه
ریههایش بار دیگر از هوا پر میشود و افکارش به پرواز در میآید.