به خاطر غریبه دوستان این شهر، ما در دیار خودمان
تنهای تنهای تنها هستیم
1- سال 79 بود. آقای جواهری، مدیر مسئول این روزهای شمیم شمال، فرهنگسرایی را در تنکابن راه انداخته بود و ما هفت نوجوان بودیم که سه ماه تابستان، هر روز نزدیک به 8 ساعت کتابخوانی می کردیم. درباره ادبیات بحث مان بالا می گرفت و گرم گفتگو بودیم و روز به پایان می رسید. چه جالب که آن فرهنگسرا، امروز دفتر نشریه شمیم شمال نیز شده است. آخرای شهریور تصمیم گرفتیم یک بولتن داخلی با تیراژ 100 عدد چاپ کنیم. این اولین تجربهء مطبوعاتی مان بود. قرار شد کار را فتوکپی کنیم و جلدش را بدهیم یک چاپخانه با صفحات، صحافی کند. احتیاج به 30 هزار تومان پول داشتیم برای این کارها... اما پول توجیبی مان کم بود. کفاف نمی کرد. آقای جواهری نیمی از هزینه را متقبل شد. بنده خدا، آن روزها به خاطر کار فرهنگی مدام داشت ضرر می کرد. هزینه ها روی دستش باد کرده بود. ولی کمک کرد و دلمان گرم شد. 15هزار تومان کم داشتیم. به این مغازه و آن مغازه رفتیم. پیش سرمایه داران و نامداران شهر... اما دریغ از ریالی! دریغ از حمایتی! سیل پوزخندها و نیشخندها و متلک ها بود و بس! خدا بیامرزد آقای قدسیِ شاعر را... به دفتر بیمه اش رفتیم و کمی کمک مان کرد. با ناامیدی به یک بذر فروشی رفتیم و در کمال تعجب، دست خالی برنگشتیم. باقیمانده پول را هم، خودمان جفت و جور کردیم. بولتن چاپ شد و ما انگار پر کشیده بودیم.
2- اوایل دهه هشتاد، وارد هر محفل فرهنگی و هنری که می شدم، تکراری ترین جمله ممکن این بود: "چرا این شهر نشریه ای مخصوص به خود ندارد، تا ما آثارمان را، آنجا چاپ کنیم؟" خیلی دردناک بود، هنرمندان و اهالی فرهنگ، برای ابراز کردن خود، فضایی را در اختیار نداشتند و معتقد بودند اگر چنین موقعیتی پیش بیاید، با جان و دل از آن حمایت کرده و تمام تلاش خود را برای پیشرفتش به کار می گیرند.
3- سال 86 وقتی قرار شد، شمیم استارت بخورد، وقتی مقدماتش را داشتیم فراهم می کردیم، دلمان گرم بود؛ می گفتیم سیلی از مقاله و مطلب هجوم خواهد آورد، می گفتیم خیلی ها کمک مان می کنند. خیال باطلی بود! وهم بود و سراب! هیچکس به خود تکانی نداد... ما بودیم که این طرف و آنطرف دنبال مطلب و مقاله و خبر می دویدیم. فقط به تعداد انگشتان یک دست، انسان دلسوز، کمک مان کردند و نگذاشتند که تنها بمانیم. آنوقت ها بود که فهمیدم، انگار اکثریت اهالی فرهنگ و هنر این شهر به خواب رفته اند و فقط ادعا می کنند.
4- وقتی شماره 31 شمیم بیرون آمد، حواشی زیادی داشت، مدیرمسئول با ناراحتی و نگرانی ابراز کرد که برخی زنگ زده اند و می گویند:"چرا نشریه تان انقدر تلخ شده است؟" ، "چرا انقدر تند و تیز می نویسید؟" و... و... خواست که نشریه کمی فرهنگی تر شود.
اما کو اهل فرهنگ؟ چه کسی بود که گفت ما تلخ می نویسیم؟ تا به حال کجا بود؟ چه کسی می داند در این 4 سال چه مرارت هایی را به جان خریدیم که نشریه سرپا بماند و مدیون کسی نباشد؟ بازاریاب های بنده خدای ما، هنوز مثل سال 79 نوجوانی های ما، این مغازه و آن مغازه می روند تا با گرفتن تبلیغات، چرخ نشریه بچرخد. اما هنوز سرمایه داران و نامداران در خوابند! چه کسی می تواند بگوید، من به نشریه شمیم، کمک مالی کرده ام؟ شرمم می آید، وقتی می بینم نشریه های شرق مازندران و گیلان، از سوی سرمایه داران و مسئولان شهرشان با تمام وجود، حمایت می شوند و ما اینچنین تنها و بی کس مانده ایم. نه تنها کسی کمک نمی کند که هیچ! بر ما خرده می گیرند که چرا تلخ شده ایم! ما زندگی مان زهرمار شده است تا این چراغ فرهنگی در تنکابن خاموش نشود، چگونه آخر تلخ نباشیم؟ وقتی بازاریان حمایت نمی کنند، وقتی سرمایه داران اندکی به فرهنگ بها نمی دهند، وقتی اهالی فرهنگ در برج عاج خود نشسته و به پایین نمی آیند، وقتی باید منت برخی از روابط عمومی ها را برای گرفتن خبر بکشیم، وقتی ادارات ما به نشریات شهرهای شرق استان کمک مالی می کنند، ولی به نشریه شهر خودشان بی توجهند، وقتی مسئولان به انتقاد از خودشان عکس العمل های تند نشان می دهند، وقتی باید التماس کنیم تا اهالی فرهنگ مطلب بدهند، وقتی باید به هر دری بزنیم تا هزینه های سنگین نشریه را جفت و جور کنیم، دیگر برای ما چه رمقی می ماند که به فرهنگ فکر کنیم؟
5- اردیبهشت 1390برای شماره حاضر، با بیش از 30 نفر انسان به اصطلاح فرهنگی تماس گرفتم که به شمیم مطلب بدهید، از آن میان فقط 5 نفر به وعده خود جامه عمل پوشاندند و مابقی یا شعار دادند یا اینکه با امروز و فردا کردن، به چاپ نرسیدند.
6- خیلی ها می گویند که به غرب مازندران ارادت دارند، خودشان را تنکابنی و حامی فرهنگ می دانند، اما به محض اینکه صحبت از کمک به یک نهاد فرهنگی یا مطبوعاتی می شود، عایداتشان به کیسه شهرهای دیگر استان می رود، نمونه بارزش همین... برخی آقایان تنکابنی، به مطبوعات دیگر شهرهای استان کمکهای مالی فراوان می کنند، ولی نشریه شهر خودشان دارد فلج می شود. راستی شما می دانید چرا؟! من که می دانم، ولی بگذریم! چون نگفتنش بهتر است...
7- اما و اما، شیشه ترسی از شکستن ندارد! بازهم منت تان را می کشیم اهالی فرهنگ که مطلب بدهید. بازهم به این در و آن در می زنیم تا با گرفتن تبلیغات این چراغ خاموش نشود. ای سرمایه داران، راحت بخوابید، شمیم روی پاهای خودش می ایستد، تا زمانی که این فرهنگ در شهر جا بیافتد که مطبوعات، ویترین عملکردها و بازتاب درونی منطقه ماست. با هیچ کج اندیشی و ناملایمتی، کوتاه نمی آییم، زیرا از اول می دانستیم که چه راه دشواری پیش روی ماست.
8-حالا که خوب فکر می کنم می بینم، در آن تابستان گرم 79، شاید آقای جواهری می توانست، تمام پول آن بولتن داخلی را پرداخت کند؛ می توانست کارمان را راحت کند و بی دغدغه شویم. اما این کار را نکرد. کاری که کرد که روی پای خودمان بایستیم و یاد بگیریم که نابرده رنج، گنج میسر نمی شود؛ پس با صدای بلند می گوییم: ما هنوز روی پای خودمان ایستاده ایم، و با اینکه تنهای تنهای تنهاییم، صدای انتقادتان را شنیده ایم، با اینکه حمایت مان نمی کنید، اما ما به حرف شما گوش می کنیم؛ شمیم شمال، از این پس با تاکید بر روند سابق خود، تاکید بیشتری بر مقولات فرهنگی خواهد نمود، و دوباره از همگان دعوت به همکاری می کند. باشد که این بار تنها نباشیم.
انشالله...
مازیار عارفانی